#ملورین_پارت_83


آرمیس انقد حالش بد بود که متوجهشون نشد.

سلام آرومی به بقیه کردم و به ماهرخ و آبدبس اشاره کردم که آرمیس رو میبرم توی اتاقش و به همراه آرمیس به سمت پله ها رفتیم.

از پله ها به آرومی بالا رفتیم و آرمیس رو روی تختش خوابوندم و پتوش رو روش کشیدم.

عمورضا بعد ازتوضیح مختصر و کوتاهی که داد با خانوادش به ویلای خودشون برگشتند.

لبه ی پنجره ی اتاقم نشسته بودم ،خونه توی تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود.

نفس عمیقی کشیدم.چی شد مسیر زندگیم به کلی عوض شد خودمم نمیدونم.

بلند شدم و به سمت تختم رفتم و روی تخت دراز کشیدم، چشم های خستم رو بستم و به سرزمین بی خبری سفر کردم.

با گرمای دلچسب خورشید که مثل مادری مهربون دست نوازش به صورتم می کشید به آرومی پلک زدم و چشمام رو باز کردم.

امروز به طرز عجیبی پر انرژی بودم. رفتم حموم ، آب گرم رو باز کردم، قطره های آب که دونه دونه به پوستم میخورد آرامشی وصف نشدنی بهم تزریق میکرد.

بلاخره دل از حموم کندم و بیرون اومدم.یه تیشرت و شلوارک گلبهی که روش عکس کیتی داشت رو از بین انبوه لباس هام بیرون کشیدم و تنم کردم.

موهام رو دوطرفم خرگوشی بستم.

چهرم بامزه و بچگونه شده بود.

تازگی ها جلوی عمورضا و پسرا راحت بودم و چیزی سرم نمیکردم.البته نه تنها من ،دوقلوهاهم چیزی سرشون نمی کردند. واقعا هم سخت بود اونجوری کار کردن.

نگاه گذرایی به خودم توی آینه انداختم...لبخند پرانرژیی به خودم زدم و از اتاق بیرون رفتم. روی نرده پله ها نشستم، با جیغ های از سرشادی و خنده سرخوردم پایین.

-هورا!هــورا!

پایین که رسیدم فقط شایان رو دیدم که روبه پله ها ایستاده بود و متعجب به من نگاه می کرد.

روبه روش ایستادم و با خنده و شوخی سلام کردم.

-سلام شلغم خان

و بلند خندیدم.ولی شایان فقط روبه روم ایستاده بود و توی چشم هام زل زده بود.از رفتارش تعجب کردم.

آروم دستش رو جلو آورد و رشته ی کوچیکی از موهام رو که براثر سرخوردن از نرده ها توی صورتم ریخته بود رو پشت گوشم فرستاد.و آروم لب زد:-چشمات آدم رو دیوونه میکنه.

romangram.com | @romangram_com