#ملورین_پارت_82


-خوب خیلی برام سخت بود ولی ماهرخ کم کم جای همه چیز رو برام پر کرد. هم مادر بودبرام هم پدر...میدونی همیشه سعی کرد کاری کنه که کمبود پدرو مادر رو توی زندگیم حس نکنم، من واقعا بهش مدیونم.

شایان-درسته ماهرخ واقعا زن مهربون و با گذشتیه، من توهمین مدت کم متوجه شدم که چقدر دوست داره.

تقریبا یه ربع گذشته بود دیگه نزدیک خونه بودیم، از پنجره ماشین به بیرون زل زد بودم و به ماشین هایی که هرکدوم به نوعی در تکاپو بودند تا از هم جلو بزنن خیره بودم،این دنیا پر از آدمه، آدم های مختلف با داستان های مختلف گاه جذاب و گاه کسل کننده، از کجا معلوم شاید یکی از همین آدم ها روزی جزئی از زندگی ما بشن...

هوا دیگه تاریک شده بود.

دوتا دختر توجهم رو جلب کردند. آرایش غلیظ و دماغ های سربالای عملیشون و اینکه هر دونفرشون مانتوی زرشکی،قرمز به تن داشتن بیشتر از هرچیزی خودنمایی می کرد.با عشوه قدم می زدند و هرلحظه بیشتر و بیشتر سعی در خودنمایی داشتن.با اون کفش های پاشنه بلند قرمز به سختی قدم برمی داشتند،خندم گرفته بود هرلحظه منتظر بودم بخورن زمین.

با افکار مختلف خودم درگیر بودم، شاید صد متر تا در ویلا فاصله داشتیم که با فریاد آرمیس وهرام به شدت پاش رو روی ترمز گذاشت که باعث شد هممون یکم به جلو پرت بشیم.

نگران به چهره ی آرمیس نگاه کردم.مثل همون شب رنگش پریده بود و نفس نفس می زد.عرق سرد روی صورتش نشسته بود و چهره ی رنگ پریده و ترسیدش بیشتر و بیشتر نگرانم می کرد.

صورتش رو بین دست هام گرفتم.

-آرمیس عزیزم حالت خوبه ؟

همونجوری که نفس نفس می زد دست های یخ زدش رو روی دست هام گذاشت و توی چشم هام زل زد و با نگرانی وترس نالید:-ازم کمک میخواد ملورین، ویهان میخواد هرچه زودتر برم پیشش...و بلند زد زیرگریه...

بازم همون پسر غریبه ، پسر رویا های آرمیس...یعنی چی ازش میخواست؟!

آبدیس خواست پیاده بشه که بهش اشاره کردم بشینه.

وهرام متعجب و نگران به سمت من چرخید و توی چشم هام زل زد.

وهرام-چی شده؟

-هیچی، فقط لطفا زودتر راه بیافت بریم.

وهرام بدونهیچ حرفی ماشین رو به حرکت در آورد و جلوی در ویلا نگهداشت.

پیاده شدم ودستم رو روی زنگ گذاشتم، در با صدای تیکی باز شد.

به طرف در ورودی ساختمون رفتیم.

آرمیس با چهره ی گرفته ای آروک قدم برمی داشت. به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم.

وارد خونه شدیم. عمورضا ،خاله عاطفه و ماهرخ روی مبل نشسته بودند و مشغول صحبت بودند.

romangram.com | @romangram_com