#ملورین_پارت_81
انقد به مسخره بازی های وهرام وشایان خندیده بودم که دلم درد گرفته بود.
آبدیس یه دفعه حق به جانب بلند شد وایستاد.
آبدیس-بابا شما که مارو از گرسنگی کشتین.
وهرام-اخ گفتی منک گرسنمه
شایان-من یه رستوران خوب بلدم نزدیکم هست.
آرمیس-بریم که مردم.
بلند شدیم و راه افتادیم.
رو به وهرام کردم.
-کی میتونیم برگردیم ویلا؟
وهرام-ویلا شیرینی میدن؟ حوصله داریا یکم بیرون بگرد دلت باز شه .از وقتی کار رو شروع کردیم از ویلا بیرون نرفتی.
حق با وهرام بود باید یکم از تنش های این موضوع پیچیده دور بشم دارم افسرده میشم دیگه.
باید دوباره بشم همون دختر شر و شیطون و پرانرژی.
من به همین سادگی نا امید نمیشم...
من ملورینم تنها عضو زنده خانواده ی سعادتی بزرگ.
بعد از خوردن نهار توی رستوران دنج و لوکسی که شایان اونطرف ها می شناخت، سوار ماشین شدیم و به طرف خونه راه افتادیم.
آبدیس جلو نشسته بود و با وهرام صحبت می کرد.مدام باهم شوخی میکردند و بلند میخندیدن.
من وسط نشسته بودم آرمیس سمت چپم بود،سرش رو روی شونم گذاشته بود و خوابش برده بود.
شایان بلاخره سکوت بینمون رو شکست...
شایان-ملورین برات سخت نبود زندگی بدون پدر و مادرت؟
اهی کشیدم و لبخند تلخی به چهره ی مهربونش زدم.
romangram.com | @romangram_com