#ملورین_پارت_80


شایان با لبخندی گفت:-یکم جلو تر یه دشت خیلی قشنگه بریم اونجا؟

وهرام-نیاین از دستتون رفته...

دوقلوها از پیشنهادشون استقبال کردند و من هم به اجبار دنبالشون راه افتادم.اصلا حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم همش صحنه های دیشب جلوی چشمام بود و روح خستم رو آزار می داد.

هوا خوب بود و بوی گیاه های جنگلی گاهاً به مشامم میخورد.از بین درخت های کوچیک و بزرگ رد می شدیم.

بچه ها غرق صحبت بودن و از بحثی به بحث دیگه ای میپریدن و شوخی می کردن باهم.

آبدیس و وهرام باهم قدم می زدن. آبدیس بعضی وقتا بلندمی زد زیر خنده، دو سه بار هم به بازوی وهرام مشت می زد.

لبخندی زدم. این دوتا خیلی مشکوک میزنن باید سر از کارشون در بیارم.

بیخیال وهرام و آبدیس شدم. کنار شایان و آرمیس قدم می زدم ، توی بحث هاشون شرکت نمی کردم و به دادن جواب های کوتاه به سوال هاشون اکتفا می کردم.

سخت توی فکر بودم که با جیغ بنفش آبدیس به خودم اومدم.

آبدیس-وای خدای من معرکس.

سرم رو بالا گرفتم و به منظره ی روبه روم خیره شدم.

واقعا رویایی بود.

وسط جنگل به این بزرگی کی تصورش رو می کرد که همچین جایی وجود داشته باشه.

یه دشت مثلی شکل پر از گل های زردی که بلندی شون تا نزدیک زانوی پاهام می اومد. درست وسط دشت تک درخت تنومندی بود که اطرافش خالی از گل بود و کنارش یه سنگ بزرگ بود.

نور خورشیدم که روی برگ های سوزنی گل های دشت انعکاس می شد صحنه ای زیبا و شگفت انگیز به وجود می آورد.

نسیم که توی دشت می پیچید، گل ها به رقص در می اومدن و انگار مار های رقصنده ای که از گل و برگ دشت درست شده بودند خودشون رو به موسیقی موزون باد که لابه لای درخت ها می پیچید و آواز پرنده های عاشق سپرده بودند و سمفونی جالبی رو اجرا میکردند.

به سمت تک درخت وسط دشت که باد شاخ و برگش رو به آرومی از طرفی به طرف دیگه می کشید رفتیم .

روی سنگ خاکستری رنگ کنار درخت نشستم و به این نقاشی شگفت انگیز اثر دست های هنرمند طبیعت بود، نگاه می کردم.

زمان به سرعت سپری می شد و انگار جدال سرسختی بین عقربه های ساعت بود.

وهرام و آبدیس خط کشیده بودن ونقطه بازی میکردیم.

romangram.com | @romangram_com