#ملورین_پارت_78
-ماهرخ...ماهرخ
ماهرخ باعجله از آشپزخونه بیرون اومد.
ماهرخ-چی شده ملورین؟!
همه چیز رو براش توضیح دادم اول یکم تعجب کرد ولی بعد فورا به سمت خونه سرایداری رفت تا به غلام بگه فعلا میتونه بره روستاشون، دختر ها هم رفتن اماده بشن. به طرف اتاقم رفتم و فقط شلوارک رو عوض کردم و بیرون اومدم. همه اماده بودن.
قرار شد به ماشین شایان بریم.
همین که توی ماشین نشستیم، روبه وهرام کردم و حق به جانب گفتم:-منتظرم.
وهرام دستش رو توی موهاش برد و نفس عمیقی کشید.
وهرام-خوب گوش کنین ...نمیخوام بترسونمتون ولی یه اتفاقایی داره میافته، این قضیه خیلی فراتر از چیزیه که ما فکر می کردیم.
آبدیس-جون به لبمون کردی وهرام بگو چی شده...
شایان-راستش...
وهرام توی حرف شایان پرید:-صبر کن شایان خودم میگم.
نمیدونستم جریان چیه که پسرا برای گفتنش انقدر دو دل هستن و نمیخوان بگن ولی وهرام می دونست که باید بهم بگه...
اونجا ملک من بود و این اتفاقا به مرگ خانوادم ربط داشت باید می فهمیدم.
آرمیس با بی قراری به وهرام زل زد وگفت:- خواهش می کنم بگو وهرام ما باید بدونیم.
وهرام نفس عمیقی کشید و از ماشین جلویی سبقت گرفت.ضبط رو که روشن بود و صداش کم بود رو خاموش کرد.استرس توی حرکاتش مشخص بود...بلاخره شروع کرد به توضیح دادن.
وهرام:یه نیروهای شیطانی وجود داره که نمیخواد ما به هدفمون برسیم، نیروهایی مثل اجنه...این نیرو ها میتونن اذیتتون کنن، اونا میتونن به بدترین شکل شکنجتون کنن، شکنجه های روحی و جسمی ولی نمیتونن بکشنتون.
آبدیس آب دهنش رو قورت داد و بازوی من رو توی دستش گرفت.
آبدیس-توچی داری میگی وهرام...چطور ممکنه!
وهرام:متاسفانه حقیقت داره...
با صدایی که ترس باعث شده بود بلرزه گفتم:-اون پیرمرد چرا اومده بود؟
romangram.com | @romangram_com