#ملورین_پارت_77
رفتم جلوی آینه و موهای آشفتم رو بالای سرم جمع کردم. نگاهی به دختر توی آینه که صورت رنگ پریده و بی روحی داشت زل زدم. نمیدونم شاید از ضعف زیاد انقد رنگ پریده به نظر می رسیدم.
رژ لب صورتی کم رنگ روی میز رو برداشتم و آروم روی لبهام کشیدم. شالم رو روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم.
حوصله پایین رفتن از این همه پله رو نداشتم، روی نرده پله ها نشستم و سرخوردم پایین.
کسی توی خونه نبود حدس زدم که توی باغ باشن، با بی میلی در ورودی رو باز کردم و بیرون رفتم.
عمورضا،پسرا و دوقلو ها همرا همون پیرمرد عجیب توی باغ ایستاده بودن و مشغول صحبت بودند.جلو رفتم و سلام کردم.
پیرمرد اول با تعجب به من نگاه کرد ولی بعدش طولی نکشید که به حالت اول برگشت.
پیرمرد بلاخره سکوت سنگین بینمون رو شکست.
پیرمرد- میخوام تا شب از ویلا خارج بشین...بعد از گفتن این حرف به قسمت ممنوعه ی باغ رفت.
با تعجب به عمورضا زل زده بودم.
عمو رضا که متوجه ی چهره ی متعجب من شد لبخندی زد و روبه وهرام کرد.
عمورضا:-وهرام جان تا شب با دخترت برین جنگل تا حال و هواشون عوض بشه.
-ولی من باید بفهمم اینجا چه خبره...من جایی نمیرم.
عمورضا-وهرام و شایان توی راه براتون همه چیز رو توضیح میدن خواهش میکنم به من اعتماد کنین و از ویلا برین بیرون...به ماهرخ هم بگو غلام و زنش رو بفرسته چند وقتی روستاشون و خودشم تا شب بره پیش عاطفه...
عمورضا این ها رو گفت و بدون گوش کردن به کلمه ای از حرفام به سمت پیرمرد رفت.
سرجام ایستاده بودم و هنوز متعجب به رفتن عمو رضا نگاه می کردم.
آرمیس دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:-ملورین بهتره به حرف عمورضا گوش کنیم.
روبه وهرام کردم.
-من میخوام همه چیز رو بدونم.
وهرام-همه چیز رو براتون توضیح میدم الان بهتره هرچه زودتر کارای که بابا گفت رو انجام بدیم.
با اکراه قبول کردم و به سمت در ورودی خونه رفتم.
romangram.com | @romangram_com