#ملورین_پارت_76
لبخند زدم و باشه ای گفتم.
عمورضا از اتاقم بیرون رفت.توی افکارم که هر دقیقه ای به سمت و سویی کشیده می شد غرق بودم که در اتاقم به شدت باز شد و دوقلو ها و پسرا با سروصدا اومدن توی اتاق...
توی چشم های تک تکشون می شد نگرانی و ناراحتی رو دید.
از خودم خیلی دلخور بودم که انقد نگرانشون کردم و باعث اذیتشون شدم. با این اتفاق کارمون یک روز عقب می افتاد و همش تقصیر من بود که وارد باغ شده بودم.
آرمیس کنارم نشست و دستم هام رو توی دست هاش گرفت و با محبت همیشگی و خواهرانش و با چشم هایی که اشک و نگرانی توشون حلقه زده بود بهم زل زد.
آرمیس-حالت خوبه ملورین؟
لبخندی زدم:-اره خوبم نگران نباش خواهری
آبدیس جلو اومد و طرف دیگم نشست.
آبدیس- ملورین چه اتفاقی افتاده بود تو که مارو از نگرانی کشتی.
مجبور شدم تک تک اتفاق های دیشب رو برای بقیه هم تعریف کنم.
وهرام-پس به خاطر همین بابا اونجوری آشفته فورا از ویلا زد بیرون.
آرمیس رو به وهرام کرد و با تعجب گفت- عمورضا کجا رفت.
شایان به جای وهرام جواب داد:-جای همون پیرمردی که یه بار همتون دیدینش.
با تعجب به شایان نگاه کردم
-چرا پیش اون؟
شایان- این جریان خیلی پیچیده شده عمورضا خودش باید براتون توضیح بده ...
اتاق توی سکوت فرو رفته بود و هرکسی غرق افکار خودش بود.شاید بقیه هم مثل من به آینده نامعلوم پیش رو فکر می کردند و گاهاً ترس از اتفاقات رو توی ذهنشون مرور می کردند.
با صدای بوق پشت سرهم ماشینی وهرام بلند شد و به سمت پنجره ی اتاق رفت و پرده روبه آرومی کنار زد. سرش رو به سمت ما چرخوند مکث کوتاهی کرد وگفت:-باباست.
آرمیس-بهتره بریم پایین ببینیم چه خبره!
همه تایید کردیم.بقیه رفتن پایین...لباس هام خاکی بود و مناسب هم نبود، با اکراه از تخت بیرون اومدم و به سمت کمد لباس هام رفتم، با بی حوصلگی یه تونیک سوسنی و یه شلوار راحتی سفید در آوردم. لباس هام رو عوض کردم و لباس های کثیفم رو توی سبد داخل حموم انداختم.
romangram.com | @romangram_com