#ملورین_پارت_74


دوباره شروع به حرکت کردم.

صدای قهقه ی شیطانیی به گوشم خورد٬ با حرکت سریعی سرم رو چرخوندم که استخون گردنم صدا داد و درد بدی توی گردنم پیچید.

یه پیرمرد قد بلند با ریش های سفید بلند و کم پشتی که تا روی زمین رسیده بود و مثل همون پیرزن چشم های آتشین داشت.

ترسیده آروم به عقب قدم برداشتم که به چیزی خوردم... سرم رو چرخوندم همون پیرزن بود که با چشم هاب خشمگینش توی چشمام زل زده بود.

مستقیم توی چشم هاش نگاه می کردم و از شدت ترس مردمک چشم هام می لرزید و گاهاً دیدم رو تار می کرد.

هوای خیلی گرفته و سنگین بود٬ نفس کشیدن برام داشت سخت تر و سخت تر می شد.

زانوهام از ضعف زیاد خم شد و روی زمین افتادم٬ دستم رو روی گلوم گذاشتم. داشتم خفه می شدم و کاری هم نمی تونستم بکنم٬ به شدت سرفه می کردم.

ثانیه ای چشمم به پاهای پیر زن افتاد!

صدای آرمیس توی سرم اکو شد!

«من از یه نفر شنیدم پاهای اجنه مثل پای شتره٬اونا به جای پا سُم دارن...»

وحشت زده به پاهای سُم مانند پیرزن خیره شدم و با چشم های گشاد شده سرم رو کم کم بالا بردم.

صورت وحشت زدم رو که دید قهقه ی شیطانیی زد وبا صدای نعره مانندی بلند گفت:- مزاحم ما نشین... از خونمون برید بیرون. و وحشیانه جیغ بنفشی کشید.

چشم هام تار شدم و به شدت روی زمین افتادم.



با نوری که توی چشمم می خورد آروم پلک های خستم رو تکون دادم و با ضعف چشم هام رو باز کردم. باتعجب به اطراف نگاه کردم٬ توی اتاقم٬ روی تختم بودم.

پتورو کنار زدم٬ هنوز همون لباس های دیشب تنم بود و پر از خاک بود.

پاهام رو از تخت آویزون کردم و سعی کردم بایستم که سرم گیج رفت٬ دستم رو به دیوار گرفتم و دوباره روی تخت نشستم.

درباز شد و ماهرخ با یک سینی که توش یه ظرف بود اومد توی اتاقم.

وقتی دید من بیدارم٬ فورا سینی رو روی میز کنار تخت گذاشت و کنارم نشست.

با نگرانی به چهره ی بی روحم نگاهی انداخت و گفت:- ملورین٬ حالت خوبه؟ فقط سرم رو تکون دادم و به چشم هاش نگاه کردم.

romangram.com | @romangram_com