#ملورین_پارت_72


صدای بارون دوبرابر شنیده می شد٬ شدت بارون هم خیلی زیاد شده بود.

سکوت رعب انگیز که صدای نغمه های بارون باهاش آمیخته شده بود باعث می شد هر لحظه ته دلم خالی بشه.

موهام کاملا از آب بارون خیس شده بود و از پایین موهام آب می چکید.

ناله ها بلندتر شده بود.

انگار صدای ناله ی پیرزنی بود که کمک می خواست.

به جایی که حفاری کرده بودیم رسیدم.

باد وزید و بارون با شدت توی صورتم خورد و سیلی خشمگینی رو صورتم نشوند.

صدا از جایی که اون سنگ عجیب بود٬ می اومد.

قلبم با شدت به قفسه ی سینم می کوبید و هرلحضه منتظر بیرون زدنش از پوست و گوشت بدنم بودم.هوای سنگین و گرفته نفس کشیدن رو برام سخت می کرد.

نزدیک سنگ رسیدم. تاریکی نمی گذاشت واضح ببینم فقط دیدم که توی اعماق تاریکی کنار سنگ٬ پیرزنی خمیده نشسته...

دستش رو به سمتم دراز کرد و با صدای خش داری نالید:-کمکم کن.

وقتی از زیر شنلش که صورتش رو پوشونده بود چشم های سرخش رو که دیدم وحشت زده هین بلندی گفتم و یک قدم عقب رفت.

به سختی نیم خیز شد. یک قدم دیگه عقب رفتم.

وقتی کامل ایستاد٬ شنلش افتاد.

پیرزنی عجیب و ترسناک با چشم های سرخ که شراره های آتیش هرلحظه توی چشماش چندین برابر می شد.

وحشت زده خواست بدوم که نا امید شدم.

انگار پاهام رو به زمین میخ زده بودند حتی یک قدم هم نمی تونستم تکون بخورم...

به پاهام نگاه کردم و به شدت تکونشون دادم اما هیچ تکونی نمی خوردند.

پیرزن جلو و جلوتر اومد.چشم هام رو محکم بستم و دست هام رو به حالت ضربدری جلوی سر و صورتم گرفتم و با تمام توانم جیغ بنفشی کشیدم ولی انگار فقط خودم صدای بلند خودم رو شنیده بودم.

نفس هام نامنظم شده بودم و قطره های اشکم رو حس می کردم که از چشمم می جوشیدند.

romangram.com | @romangram_com