#ملورین_پارت_71
عمورضا بلند خندید.
عمورضا-ببخشید خانوم دیگه از کار حرف نمیزنیم خوبه؟
خاله عاطفه لبخندی زد و کنار عمورضا نشست.
نیم ساعت به صحبت و شوخی های ما گذشت .
ماهرخ صدامون زد:- نهار امادس بفرمایید.
به سمت آشپزخونه رفتیم و پشت میز نشستم.
ماهرخ سنگ تموم گذاشته بود.
خورشت قیمه...مرغ و باقالی پلو.
درسکوت مشغول غذامون شدیم.
روز کاری واقعا سختی بود. انقد سخت مشغول کار بودیم که نفهمیدم کی شب شد. روی تخت دراز کشیده بودم٬عجیب سردم بود انگار ذره ذره ملکول های یخ رو به بدنم تزریق می کردند٬هوا زیاد سرد نبود و دلیل این لرزش بیش از حدم رو اصلا متوجه نمی شدم.
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. صدای بارونی که خشمگین خودش رو به شیشه ای اتاقم می زد گاهاً رعب و وحشت به دلم می انداخت.
قطره های بارون به شدت به شیشه می خوردند و بعد باحرکتی آروم و موزون پایین می اومدن وپایین پنجره محو می شدند.
به پنجره زل زده بودم و آروم حرکت قطره های بارون رو با چشم دنبال می کردم که ناگهان صدای ناله های گریه آلودی باعث شد از فکر و خیال دور بشم... پتو رو کنار زدم و کنار تخت نشستم. ناله ها همچنان ادامه داشت٬ثانیه کوتاهی قطع می شد و دوباره شروع می شد.
باخودم فکر کردم شاید دوباره آرمیس خواب دیده و از خواب پریده٬ با این فکر از تخت بیرون اومدم. چشم هام به تاریکی عادت کرده بود به راحتی دمپایی های روفرشیم رو پیدا کردم و پام کردم. موهام رو که آشفته دورم ریخته بود رو به شونه ی سمت راستم هدایت کردم٬در اتاقم رو به آرومی باز کردم.
ناله ها همچنان به راحتی شنیده می شد.
به طرف اتاق آرمیس رفتم٬ پشت در اتاقش مکث کوتاهی کردم.
نه صدا از اتاق آرمیس نبود٬از حیاط ویلا بود. صدای ناله با نغمه ی آهنگین بارون آمیخته شده بود و حسی رعب انگیز از ترسی خالص هرلحظه بهم وارد می کرد که باعث می شد لحظه ای از بیرون رفتن امتناع کنم و برگردم. با ترس و وحشتم درحال جدال بودم٬ بلاخره تصمیم رو گرفتم و با حرکتی آروم در ورودی رو باز کردم.
صدا ناله ها از بین انبوه درخت های سمت راست می اومد(همون قسمتی که ما مشغول حفاری بودیم).
در ورودی رو بستم و آروم به سمت درخت ها حرکت کردم.هر قدمی که برمی داشتم پام کمی توی زمین گل آلود فرو می رفت و قدم برداشتن رو سخت تر و سخت تر می کرد.
ترسم رفته رفته بیشتر می شد.
romangram.com | @romangram_com