#ملورین_پارت_5


آرمیس و آبدیس هم پشت سرم با اخم غلیظی می اومدن.

روی نیمکت نشستم و دستامو روی سینم قفل کردم.

به روبه روم زل زدم٬ شاخه های درخت کاج رو باد آروم تکون می داد و درخت در باد درحال رقص بود.هوا کم کم داشت سر می شد.

هرسه نفرمون سکوت کرده بودیم٬ قطعا می افتیم.

با حرص مشتمو روی کولم که توی بغلم بود کوبیدم.

-لعنتی... ادای بهمنی رو با عصبانیت در آوردم و با ژست مسخره ای ادامه دادم-بفرماید وقت کلاس رو نگیرید.

آرمیس و آبدیس به حالت مسخرم بلند خندیدن.

آبدیس با خنده گفت-ماشالا چه شباهتی دارین به هم.

مشتی به بازوش زدم.

اخی گفت و بازوش رو گرفت.

آبدیس-چته وحشی!

بی توجه بهش به نقطه ای زل زدم.

دارم برات سرکارخانوم بهمنی.

فکری کردم و با ذوق سرمو به طرف بچه ها چرخوندم.

-ایول یه نقشه ی توپ دارم.

آبدیس که طبق معمول پایه بود٬ با خوشحالی بلند گفت-:چی؟

-میگم بهتون پاشین بیاین.

بلند شدم و به طرف پارکینگ رفتم.آرمیس و آبدیس هم پشت سرم می اومدن.

کنار شاسی بلند خوشگل بهمنی ایستادم( البته به پای بی ام و ناز خودم نمی رسید)

به اطراف نگاه کردم کسی نبود.

romangram.com | @romangram_com