#ملورین_پارت_4
یه رژ صورتی خیلی کمرنگ هم به لبای بی روحم زدم.
نگاهی توی آینه به صورتم انداختم.
همیشه هم سن و سال هام بهم حسادت می کردن٬ آبی چشمام بیشتر از هروقتی خودنمایی می کرد.
معمولا صبح ها صورتم خیلی سفید و بی روح می شد و همیشه به خاطر همین عصبانی می شدم.
کولم رو از رو تخت برداشتم روی دوشم انداختم و با دو از اتاق بیرون اومدم.
نگران بودم اگه دیر برسیم مطمعناً بهمنی نمره نمیده.
رو نرده پله ها نشستم و با ذوق همیشگیم و لبخندی پر رنگ سر خوردم پایین...
آبدیس وآرمیس٬ آماده جلوی در ایستاده بودن. آرمیس عصبی با پاش زوی زمین ضرب گرفته بود.
ال استار های مشکیم رو پوشیدم و
سوئیچ ماشینمو از روی جاکفشی جلوی در برداشتم و به طرف پارکینگ رفتیم.
سوار شدیم٬ در پارکینگ رو با ریموت باز کردم و بلاخره از خونه خارج شدیم.
با سرعت می روندم٬ به اندازه ی کافی دیرمون شده بود.
استرس داشتم و چند باری نزدیک بود تصادف کنم و کلی هم فحش خوردم از راننده ها.
ماشین رو توی پارکینگ دانشگاه پارک کردم و پیاده شدیم و سه نفری بهم نگاه کردیم و به سمت کلاس دویدیم.
جلوی در کلاس که رسیدیم٬ نفس نفس می زدیم.
نفسم بالا نمی اومد.آرمیس با نفس نفس گفت- دربزن.
یکم ایستادم که به حالت اول برگردم که آرمیس خودش در زد و در رو باز کرد.
که بلافاصله با اخم های تو هم خانوم بهمنی روبه رو شدیم.
بهمنی-:این دفعه چهارمه. نمی تونید بیاین سر کلاس٬ بفرمایید وقت کلاس رو نگیرید.
با عصبانیت در رو ول کردم و به سمت در خروجی رفتم.
romangram.com | @romangram_com