#ملورین_پارت_3
از پدر مادرم هیچ چیز به یاد نداشتم.
تنها چیزی که یادم می اومد ازشون٬ اون شب نحس بود.
که هیچ وقت از خاطرم پاک نمی شد.
اگه ماهرخ نبود٬ نمیدونم چی به سرم می اومد الان...
من به این زن مهربون٬ که تمام جوونیش رو برای بزرگ کردن من گذاشته بود٬ مدیون بودم.
چند لقمه که خوردم بلند شدم و رو کردم به ماهرخ که داشت ظرف ها رو می شست.
-ممنونم ماهرخ جونم.
ماهرخ-نوش جونت عزیزم.
آبدیس هنوز مشغول خوردن بود.
-من میرم آماده شم شما ها زودتر صبحانتون رو تموم کنین. امروز دیر برسیم بهمنی پوستمون رو می کنه.
و به طرف پله ها دویدم.
پله ها رو دوتا٬ یکی کردم و بالا رفتم.
در اتاقم رو باز کردم.
عاشق اتاقم بودم٬ تمام دکورش سلیقه ی خودم بود.
یه دکور کرم٬ آبی آرامبخش. اتاقم واقعا بهم آرامش می داد.
به سمت کمد بزرگ سمت راست رفتم و درش رو باز کردم.
یه مانتو ساده ی سرمه ای از بین لباسام کشیدم بیرون.
یه شلوار جین سورمه ای و مقنعه رو هم گذاشتم رو تختم...
تند تند اماده شدم.
رفتم جلو آینه٬ موهامو با کش بالای سرم بستم و یه رشته از موهامو از مقنعه ام انداختم بیرون...
romangram.com | @romangram_com