#ملورین_پارت_2
بلند زدم زیر خنده.
دستشو روی پیشونیش گذاشت.
آبدیس-:بیشعور ....
و آروم آروم موذیانه به طرفم اومد.
ماهرخ داشت می رفت توی آشپز خونه٬ به سمتش دویدم و پشتش قایم شدم.
ماهرخ-:خانوم بهتره صبحونتون رو بخورین دیرتون میشه ها.
راست می گفت همینجوریشم دیر از خواب بیدار شده بودم.
آبدیس بیخیال شد و رفت تو آشپزخونه.
گونه ی ماهروخ رو بوسیدم ٬ چشمی گفتم و رفتم توی آشپزخونه..
آرمیس داشت برای خودش چای شیرین درست میکرد.
روی اپن نشستم .
-:یکی هم برا من درست کن آرمیس.
لبخندی زد و گفت:صبح بخیر غرغرو.
و دوباره مشغول هم زدن چایش شد.
آرمیس و آبدیس دو قلو های ناهمسان بودن٬ زیاد شباهتی به هم نداشتن . حتی رفتار و اخلاقشون..
آرمیس کلا دختر خجالتی٬ آروم و مظلومی بود.
ولی آبدیس یکی بود لنگه ی خودم.
از وقتی والدینم و اطرافیانم رو از دست دادم تنها بودم.
ولی ازدوران دبیرستان که با آبدیس و آرمیس آشنا شدم ٬ از تنهایی در اومدم.
خیلی دوستشون داشتم.
romangram.com | @romangram_com