#ملورین_پارت_42
میدونستم که راه برگشتی ندارم ولی قبول کرده بودم و باید پای حرفم می ایستادم.
آرمیس-به نظرتون چقدر طول میکشه؟
عمورضا-مشخص نیست بستگی داره که چقدر نیروی کمکی داشته باشیم٬از طرفی مجوز نداریم و باید غیرقانونی پیش بریم.
آسیه مثل دفعه قبل چند فنجون قهوه آورد روی میز گذاشت و رفت.
وهرام-نمیتونیم به کسی اعتماد کنیم ولی من میتونم از یکی از دوستام کمک بگیرم اون قابل اعتماده.
عمورضا-اگه منظورت شایانه٬ میشه بهش اعتماد کرد.
وهرام لیوان قهوه ی دستش رو سرکشید و روی میز گذاشت.
وهرام-بله دقیقا منظورم شایانه.
ترس توی وجود هممون شعله کشیده بود.
چهره ی دوقلو ها ترس درونشون رو لو می داد.
قرار شد از فرداشب کار رو شروع کنیم.
از عمو رضا و خانوادش تشکر کردیم و به طرف ویلا رفتیم.
آرمیس- نظرتون چیه ظهر بریم جنگل؟
آبدیس ذوق زده پرید بالا وجواب داد:
آبدیس-ایول عالیه
یکی زدم تو سرش.
-خاک توسرت ورپریده آبرومون رو بردی.
آرمیس بلند زد زیرخنده.
آبدیس دوید دنبالم.
می دویدم و بلند می خندیدم بهم رسید و خورد بهم٬تعادلم رو از دست دادم و رو ماسه های نرم ساحل خوردم زمین .آبدیس افتاد روم٬ نیشگونی از پهلوش گرفتم.
romangram.com | @romangram_com