#ملورین_پارت_41


سمت راست هم آشپزخونه ی بزرگی بود ک دکور کرم رنگش از پیشخوان مشخص بود.

عاطفه خانوم که حالا بهش خاله عاطفه می گفتم٬ ما رو به طرف مبل هدایت کرد و روبه رومون نشست.

خاله عاطفه-همه چیز رو رضا برام تعریف کرد٬بلاخره تصمیمت رو گرفتی ملورین جان؟

لبخند اطمینان بخشی زدم.

-اره میخوام بمونم.

آبدیس-ما تصمیم گرفتیم تا اخرش کنار ملورین بمونیم.

آرمیس هم با تکون دادن سرش تایید کرد.

مدتی گذشت.

عمو رضا درحالی که با پسر جوونی صحبت می کرد از پله ها پایین اومد.

به طرفمون اومدن.

به احترامشون بلند شدیم.

عمورضا به پسر کنارش اشاره کرد.

عمورضا-این پسرم وهرام.

وهرام پسر خیلی شوخ طبعی بود و از چهرش هم معلوم بود.

وهرام-خوشبختم دوشیزه ها و خندید.

لبخندی بهش زدیم و نشستیم.

عمورضا-خوب ملورین جان چه تصمیمی گرفتی؟

با لبخند پررنگی گفتم:

-میخوام بمونم.

عمورضا-حدس می زدم که بمونی٬خوب من و وهرام بهت کمک می کنیم٬اما باید بدونی که حالا که خواستی بمونی هیچ راه برگشتی نیست.

romangram.com | @romangram_com