#ملورین_پارت_26
روبه آقای سعیدی که نشسته بود کردم.
-آقای سعیدی من دیگه باید برم.
بلند شد و ایستاد.
-برو دخترم فقط کاری داشتی با من بیا خونه ی کوچیک من یکم اونطرف تره٬غلام بلده ...
لبخندی تحویلش دادم.
-میشه اسمتون رو بدونم؟
آقای سعیدی-اسمم رضاست.
لبخندی زدم و گفتم:
-شبخوش عمو رضا
لبخندش پررنگ شد.
عمورضا(آقای سعیدی)-شبخوش دخترم.
صندل هام رو پام کردم و به سمت ویلا رفتم٬ هرلحظه حرف های عمورضا توی سرم اکو می شد٬ موهای تنم سیخ می شد.
هوا خوب بود ولی نمیدونم چی باعث می شد انقد به خودم بلرزم.
دستم رو روی درگذاشتم و بازش کردم.
از پشت ویلا به سمت در ورودی رفتم.
جلوی در بودم خواستم در رو باز کنم که دوباره عروسک رو مابین درخت ها دیدم.
دستم که روی دستگیره بود شل شد.
دستگیره ی در رو ول کردم.
خودمم نمیدونم چرا ولی ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود.
باد شدیدی وزید٬شونه هام رو بغل کردم.
romangram.com | @romangram_com