#ملورین_پارت_27


نفس هام از ترس صدا دار شده بود. صدای هوهوی باد بین درخت ها وحشتم رو چندین برابر می کرد.

آب دهنم رو قورت دادم و اولین قدم رو برداشتم.

صدای ماهرخ همش توی سرم می چرخید.

«ملورین پدر بزرگت گفته این قسمت از ویلا نحسه٬ هیچ وقت نباید طرفش بری»

ولی کنجکاوی بیش از حدم اجازه نمی داد که حرکت نکنم.

قدم دیگه ای برداشتم.

رعد و برق آسمون رو روشن کرد و ثانیه ای بعد غرش خشمگین آسمون باعث شد سرجام متوقف بشم.

سرم رو بالا گرفتم و به آسمون نگاه کردم٬دوباره لحظه ای آسمون روشن شد و غرشی بلندتر...

دست هام رو روی گوشم گذاشتم و چشمام رو بستم.

چشمام رو باز کردم٬عروسک هنوز سرجاش بود.

تمام نیروم رو جمع کردم٬ترسیده بودم ولی میخواستم واقعا بفهمم اون عروسک چیه.

با تمام وجود دویدم٬ عروسک رو برداشتم و به سینم فشردم و به طرف در ورودی دویدم.

به خودم که اومدم تموم لباس هام رو آب بارون خیس کرده بود.

به عروسک نگاه نکردم و زیر شالم قایمش کردم.

در ورودی رو باز کردم٬ دوقلوها هنوز داشتن فیلم نگاه می کردند٬متوجه من نشدند٬ماهرخ هم نبود.

به سمت پله ها دویدم و خودم رو توی اتاقم انداختم و فورا عروسک رو از زیر شالم در آوردم.

چرخوندمش و بهش نگاه کردم٬ با دیدنش وحشت زده پرتش کردم کف اتاق و فریاد زدم.

کنار دیوار سرخوردم زمین و آروم هق می زدم.

جلوی دهنم رو گرفته بودم و ترسیده بهش زل زده بودم.

در اتاق با شدت باز شد و چهره ی ماهرخ و پشت سرش دوقلوها تو چهارچوب در نمایان شد.

romangram.com | @romangram_com