#ملورین_پارت_25


مرد جالبی بود.

آقای سعیدی-دیدم توی فکر بودی.

اهی کشیدم.

-یه چیز عجیبی بدجوری فکرم رو درگیر کرده.

آقای سعیدی- چه چیزی؟

-نمی دونم ولی این رو می دونم داره اتفاقای عجیبی اطرافم میافته.

آقای سعیدی- می تونم کمکت کنم؟ منم مثل پدرت کمک خواستی میتونی رو من حساب کنی دخترم.

لبخندی به محبت پدرانش زدم.

-خیلی ممنون.راستش ظهر یه عروسک عجیب دیدم ولی چند ساعت پیش فهمیدم اصلا اونجایی که عروسک دیدم چیزی نبوده.

خیلی عجیبی اول فکر کردم تَوهم بوده ولی واقعا دیدمش.

یه دفعه ایستاد و با تعجب به سمتم چرخید.

اقای سعیدی-یه عروسک سفید رنگ با چشمای عجیب؟

با چشم های گشاد شده نگاهش کردم.

-اره خودشه!

ناباورانه بهم نگاه می کرد.

آقای سعیدی-منم چند وقت پیش که برای صدا زدن غلام اومدم ویلای شما یه لحضه لابه لای درختا دیدمش ولی جلوی چشمام ناپدید شد.

با تعجب به حرف هاش گوش می کردم.

-چطور ممکنه...

هردو سکوت کردیم و چیزی نگفتیم. روی ماسه ها نشستم و آقای سعیدی هم کنارم نشست.

مدتی گذشت٬ بلند شدم و لباسم رو تکوندم.

romangram.com | @romangram_com