#ملورین_پارت_24


صندل هام رو در آوردم و توی دستم گرفتمشون.

پاهام که ماسه های نرم ساحل رو حس کرد.خوشی عجیبی سراسر وجودم رو گرفت.

نزدیک آب دریا شدم.

نسبت به ظهر آب خیلی بالا اومده بود.

آروم کنار ساحل قدم می زدم. گاهی موجی می زد و به پام برخورد می کرد و ماسه ها روی پام حرکت می کردند.

نفس عمیقی کشیدم و بوی دریا رو با تمام وجود حس کردم.

لبخندی زدم.

همیشه عاشق دریا توی شب بودم.

سرم رو بالا گرفتم و به ماهی که پشت ابرها بود خیره شدم.

صدای از پشت سرم شنیدم:- قشنگه مگه نه؟

برگشتم یه مرد مسن بود که چهره ی خیلی مهربونی داشت.

لبخندی زدم.

-اره خیلی.

مرد- مسافر هستی دخترم؟

-نه ...به سمت ویلا اشاره کردم و ادامه دادم:-اون ملک منه. یه هفته برای تفریح اومدم.

مرد- شما باید ملورین باشی درسته؟

با تعجب بهش نگاه کردم.

مرد- من سعیدی هستم.غلام بعضی وقت ها برای من کار می کنه از شما و خانوادتون خیلی برام گفته. بابت خانوادت متاسفم دخترم.

-خیلی ممنونم از اون ماجرا خیلی گذشته.

شروع کرد به قدم زدن٬باهاش هم قدم شدم.

romangram.com | @romangram_com