#ملورین_پارت_23
آبدیس-سلام ساعت چنده؟
-وقت خواب٬ هواتازه تاریک شده.
آرمیس-سلام.
با صدای آرمیس به بالای پله ها نگاه کردم.
درحالی که کیف لب تابش رو توی دستش گرفته بود٬ از پله ها پایین اومد.
آرمیس-چند تا فیلم باحال آوردم.
آبدیس-خدا خیرت بده ننه. حوصلمون پوکید.
من و آرمیس بلند به این حرف خندیدیم.
آبدیس سه تا متکا آورد و روی زمین انداخت.
دراز کشیدن و آرمیس یه فیلم گذاشت.
اصلا حوصله ی فیلم دیدن نداشتم.
از طرفی هم ماجرای اون عروسک حسابی فکرم رو درگیر کرده بود.
شالم رو از روی دسته مبل برداشتم و روبه ماهرخ کردم.
-ماهرخ من میرم ساحل.
ماهرخ-باشه فقط توی دریا نرو هوا زیاد خوب نیست.
باشه ای گفتم٬صندل هام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
از در پشتی ویلا بیرون رفتم.
هوا تاریک بود ولی نور ماه کامل که انعکاسش توی آب دیده می شد قسمتی از ساحل رو روشن کرده بود.
ماه مه آلود بود و گه گاهی از بین ابرها بیرون می اومد.
احساس عجیبی داشتم.تاحالا انقد به موضوعی فکر نکرده بودم.
romangram.com | @romangram_com