#ملورین_پارت_22
ماهرخ با نگرانی بهم نگاه کرد.
ماهرخ- ملورین چی شده کابوس دیدی؟
فقط سرم رو تکون دادم.
یاد اون عروسک افتادم.
به شدت پتوی روم رو کنار زدم و از اتاقم خارج شدم و به سمت پله ها دویدم.
پله ها رو دوتا٬ یکی کردم و از در ورودی بیرون رفتم.
به جایی که عروسک بود نگاه کردم.
عروسکی درکار نبود!
صدای ماهرخ که از پشت سرم اومد که از افکار مختلف بیرونم کشید.
ماهرخ-چی شده ملورین؟ چرا انقد وحشت زده ای؟
بدون این که بهش نگاه کنم.
ناباورانه به روبه روم خیره شدم.
-اون عروسک...برگشتم و توی چشماش نگاه کردم و ادامه دادم:
-اونجا نیست.قبل از این که بخوابم بود ولی حالا نیست.
با تعجب و چشمای گشاد شده گفت:
-اونجا هیچ چیزی نبود ملورین!
شونه ای بالا انداختم و به گوشه ای زل زدم.
برگشتم توی خونه.
آبدیس روی نرده پله ها نشست و سرخورد پایین.
خمیازه ای کشید. کش و قوسی به بدنش داد.
romangram.com | @romangram_com