#ملورین_پارت_21
لبخندی زدم و باشه ای گفتم.
بعد از خوردن ماکارونی خوشمزه ای که ماهرخ درست کرده بود٬تشکر کردم و رفتم اتاقم که استراحت کنم. آبدیس و آرمیس هم رفتن اتاقشون.
روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم.
ماهرخ می گفت غلام به قسمت ممنوع ویلا و اون باغ تاریک نمیره و فقط هر هفته یک بار برای آب دادن درختا یک ساعت وارد اون قسمت میشه و تا یک هفته نزدیک اونجا نمیشه. پس چطور اون عروسک کهنه رو اونجا ندیده. این واقعا سوالی بود که هیچ جوری نمی تونستم جوابش رو پیدا کنم.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
تو یه باغ ایستاده بودم. نفس نفس می زدم انگاری مدت ها بود که می دویدم.
به اطرافم با دقت نگاه کردم.باغ به طرز عجیبی تاریک بود. صورتم عرق کرده بود و وحشت توی تک تک سلول های وجودم موج می زد. درخت های تنومند اطرافم رنگ سبز تیره ای داشتن٬یه سبز معمولی نبود.درخت های بزرگ و بلندی که برای دیدن کاملشون باید سرم رو بالا می گرفتم. سرم رو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم.آسمون تیره بود ابرهای سیاه همه جای آسمون رو پر کرده بودند. نفس عمیقی کشیدم٬ هوا سنگین بود.
نگاهم رو از آسمون گرفتم و به روبه روم نگاه کردم.دروغ چرا از تاریکی آسمون حراس داشتم.
یک قدم جلو رفتم٬ حس کردم چیز نرمی زیر پام اومد.
پام رو از روش با ترس برداشتم.
همون عروسک بود.
چشم های درشت و ترسناکی داشت. خیلی قدیمی بود تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.
اصلا ازش خوشم نمی اومد.
صدای نعره ی حیوون وحشیی رو شنیدم. صدا از سمت راستم بود. وحشت زده با تمام نیرو خلاف جهتی که صدا می اومد دویدم.
صدای پاهاش رو پشت سرم می شنیدم. نفس نفس می زدم و بین درخت ها میدویدم.صدای پاش روی زمین هرلحضه بیشتر و بیشتر می شد.
پام به ریشه درختی که از دل زمین بیرون زده بود گیر کرد و باشدت زمین خوردم.
با فریادی از خواب پریدم. نفس نفس می زدم و عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود.
در اتاقم به شدت باز شد و چهره ی نگران ماهرخ تو چهار چوب در نمایان شد.
اومد و کنارم روی تخت نشست از روی میز کنار تخت پارچ رو برداشت و لیوان رو پر از آب کرد و به سمتم گرفت.
لیوان رو ازش گرفتم و یک نفس سر کشیدم.
romangram.com | @romangram_com