#ملورین_پارت_19


یه تخت دونفره با روتختی قهوه ای سوخته ای پوشونده شده بود و کنارش میز کوچیکی بود که روش یه چراغ خواب بود.

به سمت پنجره رفتم و پرده رو کشیدم که ساحل دریا خودنمایی کرد. پنجره رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.

لباس هام رو توی کمد دیواری چیدم و از اتاقم بیرون اومدم.

آبدیس تو اتاق روبه رویم بود و آرمیس هم اتاق کناریم.

گرسنم شده بود. روی نرده پله ها نشستم و سرخوردم پایین.

ماهرخ توی آشپزخونه بود. از پشت پیشخوان صداش زدم:

-ماهرخ گرسنمه

ماهرخ- یکم طول می کشه تا نهار آماده بشه.

-پس من میرم یه چرخی توی باغ بزنم.

-باشه فقط...

توی حرفش پریدم.

-چشم میدونم سمت قسمت ممنوع نمیرم.

به طرف درخروجی رفتم و بیرون رفتم.

از غلام یادم اومد.

به طرف خونه سرایداری رفتم داشت درخت هارو آب می داد.صداش زدم.

-اقا غلام یه لحظه بیا.

شلنگ آب رو روی زمین انداخت و به سمتم اومد.

غلام-بله خانوم؟

- شما تنها اینجا زندگی می کنین؟

لبخندی مهربونی زد و دستی به صورت چروکیدش کشید.

romangram.com | @romangram_com