#ملورین_پارت_18
طبق معمول وقتی فکرم توی گذشتم چرخ می زد حواسم به آدمای اطرافم نبود.
راهم رو به سمت راست کج کردم.
یه سالن بزرگ و یکسره که چند دست مبل راحتی و سلطنتی توش چیده شده بود.
دیوارهارو تابلوهای قدیمی قیمتی زینت داده بود و چشم هرکسی رو به سمت خودش می کشوند.
وقتی به خودم اومدم که روی زمین نشسته بودم و بلند بلند گریه می کردم.
آرمیس و آبدیس ازم می خواستند آروم باشم. اما مگه دست خودم بود.
خوب که دلم خالی شد بلند شدم و ایستادم به چهره ی نگران تنها داشته های زندگیم نگاه کردم.
نباید انقد آزارشون می دادم.
دوتاشون رو بغلم کردم و با صدای گرفته ام گفتم:
-متاسفم که ناراحتتون کردم آبجیای مهربونم.
آبدیس ازم جدا شد و اشک روی گونم رو با دستش پاک کرد.
آرمیس-می دونم خیلی برات سخت بوده ملورین ولی باید باهاش کنار بیای این ماجرا مال خیلی وقت پیشه.
لبخند بی روحی زدم.
آبدیس-ورپریده این چه رسم مهمون نوازیه شوهر گیرت نمیادها.
بلند خندیدم و شکلکی براش در آوردم.
دستاشون رو گرفتم و به سمت پله ها کشوندم.
از پله ها بالا رفتیم. یه سالن با ۶ اتاق و یه در بزرگ تر نسبت به در اتاق ها که ته سالن بود نمایان شد.
-هر اتاقی روکه دوست دارین برین و به طرف اتاق سابق مادر و پدرم رفتم.
یادمه هر وقت که می اومدیم ویلا٬پدر و مادر می اومدن این اتاق.
نگاه گذارایی به اتاق کردم. دکور کرم رنگش واقعا آرامبخش بود یه میز آرایش سمت چپ قرار داشت که وسایل مادر هنوز روش به چشم می خورد.
romangram.com | @romangram_com