#ملورین_پارت_176


آبدیس-هیس...چرا داد میزنی الاغ جون

دستش رو کنار زدم و محکم بغلش کردم.

-دیوونه...از خودم جداش کردم ، بهش زل زدم و ادامه دادم:-این چند وقته انقد فکرم درگیر بوده ک حواسم به ابجی های گلم نبوده و خبر از دل مهربونشون نداشتم.

آبدیس دستش رو روی گونم گذاشت و گفت:-همه چیز یهویی شد ملورین...

-دوسش داری؟

لبخند شیرینی زد و به زمین خیره شد.

بلند زدم زیرخنده...

-خوبه، خجالت کشیدنم بلدی

آبدیس-کوفت

با صدای از پشت سرم سرمو چرخوندم.

شایان-بیاین میخوایم راه بیافتیم.

آبدیس دستم رو گرفت و به طرف شایان رفتیم.

قبل از این که راه بیافتیم شهروین من رو گوشه ای کشید.

روبه روم ایستاد و دستم رو گرفت.

ناخودآگاه قلبم شروع کرد به قفسه ی سینم، ترسیدم تشویش وجودم رو بفهمه یک قدم عقب رفتم.

شهروین دستش رو توی جیبش برد و چیزی رو از جیبش در اورد و توی مشتش گرفت.

مشتش رو باز کرد.

یه گوی شیشه ای که توش پر از یه مایع آبی بود.

یکم دقت کردم این مایع رو یه بار دیگه هم دیده بودم این نیروی خالص خود شهروین بود که از قلبش ساطع می شد و کم کم فشرده و به مایع تبدیل می شد.

گوی مثل یه توگردنی بهش زنجیر طلایی خوشگلی وصل بود.

romangram.com | @romangram_com