#ملورین_پارت_175
شهروین اومد توی فاصله ی بین من و شایان نشست.
با تعجب بهش نگاه کردم که بیخیال برای خودش از پنیر جلوی من لقمه گرفت.
توی فکر بودم که با صدای داد مردونه ای به چادر پسرا نگاه کردم.
وهرام با موها و پیرهن خیس جلوی چادر ایستاده بود.
آبدیس هم با یه پارچ آب و لبخند موذیانه ای که روی لبش بود بیرون اومد.
با دیدن این صحنه همه زدیم زیر خنده حتی شهروین و شایان که تا چند دقیقه پیش نمی تونستی باهاشون حرف بزنی با اون اخماشون.
وهرام سرش رو چرخوند و به آبدیس نگاه کرد و بعد به سمتش حمله ور شد. آبدیس با تمام توان دوید و به طرف پشت چادر ها رفت وهرام هم دنبالش می دوید.
بیخیال به لقمه گرفتن ادامه دادم.
زیاد میلی به صبحونه نداشتم چند لقمه که خوردم بلند شدم.
خبری از وهرام و آبدیس نبود.
پاورچین پاورچین خودم رو به پشت چادرها رسوندم.
وهرام، آبدیس رو به درخت چسبونده بود و داشت می بوسیدش.
با صدای بلند گفتم:-اهم اهم اینجا چه خبره؟
وهرام چرخید و دستش رو به کمرش زد.
وهرام-تو عادت داری همیشه حال ادمو بگیری؟
بلند خندیدم.
وهرام که چهرش زیاد راضی به نظر نمی رسید از ما دور شد.
نگاهم به آبدیس افتاد که با گونه های گل انداخته و لبخند به زمین خیره شده بود.
جلو رفتم و مشتی به بازوش زدم.
-ورپریده حالا بدون اجازه با پسر مردم...دستش رو محکم جلوی دهنم گرفت.
romangram.com | @romangram_com