#ملورین_پارت_174


نیم نگاهی به کنارم انداختم ماهرخ نبود احتمالا زودتر از همه بیدار شده بود.

سرجام نشستم و خمیازه ای از ته دل کشیدم.

مانتوی ساده ی جلوبازم رو از کولم بیرون کشیدم ،روی همون تاپ تنم پوشیدم و بندهاش رو محکم بستم.

دوقلوها هم بیدار شده بودن.

موهام رو مرتب کردم واز چادر بیرون رفتم.

وهرام هنوز خواب بود ولی نیاسان و شایان دور سفره نشسته بودن و صبحونه می خوردن.

شهروین درحالی که یه لیوان چای دستش بود ، با همون اخم و ژست همیشگی به درخت گوشه ی چادر تکیه داده بود.

-سلام همگی صبح بخیر

نیاسان-سلام ابجی صبح بخیر.

لبخندی بهش زدم.

شایان-صبح بخیر.

هنوز اخماش تو هم بود و به نظر می رسید خیلی عصبانیه...

آرمیس از چادر بیرون اومد به همه صبح بخیر گفت و کنار من نشست.

نیاسان روبه آرمیس کرد.

نیاسان-خوب خوابیدی خانومی؟

آرمیس سرخ شد و لبخند مهربونی زد و جواب داد:-ممنون اره...

آبدیس هم بیرون اومد، به ما نگاهی کرد.

وقتی وهرام رو ندید خیلی شیک و مجلسی دستاش رو به کمرش زد وراهشو کشید و رفت سمت چادر پسرا...

من و آرمیس از حرکتش بلند زدیم زیر خنده.

برعکس آرمیس که خجالتی بود آبدیس خیلی پررو بود و این به همه ثابت شده بود حتی خودشم می گفت من پرروام.

romangram.com | @romangram_com