#ملورین_پارت_173
-اوهوم همینطوره
آرمیس-بیخیال فکر کردن بهش بیشتر میترسونمون بهتره بخوابیم.
نیم ساعت گذشته بود دوقلوها خوابشون برده بود.
احساس تشنگی می کردم.
شالم رو روی شونه ها انداختم و از چادر بیرون رفتم.
داشتم به سمت چادر وسایل می رفتم که صدای بحث دونفر به گوشم خورد.
صدا از پشت چادر وسایل بود.
آروم از کنار چادر ها رد شدم و خودم رو بینشون مخفی کردم.
دو نفر توی تاریکی ایستاده بودن و باهم بحث می کردن.
یکیشون عصبی روش رو یرگردوند و نور ماه یکم صورتش رو روشن کرد.
شهروین بود ولی این وقت شب اینجا چیکار می کرد.
اونی که توی تاریکی ایستاده بود دستاش رو توی جیبش کرد و گفت:-بهتره به حرفم گوش کنی آقای جنتلمن...
خدای من صدای شایان بود.
شهروین-این موضوعات به من ربطی نداره تو اشتباه فهمیدی هرچند برام هم مهم نیست هر غلطی دلت میخواد بکن.
این رو گفت و با اخم به طرف چادرش راه افتاد.
ترسیدم من رو ببینه خودم رو به چادر رسوندم و سرجام دراز کشیدم.
توی فکر فرو رفتم.
یعنی بحثشون راجب چی یود که شهروین اونقدر عصبانی شده بود.
انقدر به این موضوع فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح با صدای شهروین که سعی داشت همه رو بیدار کنه از خواب پریدم.
romangram.com | @romangram_com