#ملورین_پارت_172
دیگه چیزی نگفت و از چادر بیرون رفت.
هوا تاریک شده بود و جنگل دوباره توی سکوت وحشتناک خودش فرو رفته بود.
بعد از خوردن شام شایان و شهروین آتیش درست کردن و نور آتیش یکم تاریکی فضا رو کم کرد.
دور آتیش نشسته بودیم که آبدیس پاستور هاش رو آورد و گفت بازی کنیم.
فکر خوبی بود شاید با یکم بازی کردن حال و هوامون عوض می شد آرمیس که همون اول گفت بازی نمیکنه و کنار رفت.
قرار شد حکم بازی کنیم بعد از این بازی رو برای نیاسان و شهروین توضیح دادیم و دو نفر دونفر شدیم. من و شایان متاسفانه باهم افتادیم و حالم گرفته شد.
نمیدونم چرا دیگه ازش خوشم نمی اومد حس بدی بهش داشتم و این حس رو دزک نمی کردم.
شایان چند باری باهام شوخی کرد و خواست سر صحبت رو باز کنه که زیاد توجهی نکردم اونم متوجه شد و ابروهاش توی هم گره خورده بود.
بلاخره بازی تموم شد.
ماهرخ رفته بود ولی ما هنوز خوابمون نمی اومد.
نیاسان-شهروین فردا کی راه میفتیم؟
شهروین-صبح زود ساعت هفت خوبه هرچی زودتر بریم زودتر برمیگردیم.
آرمیس با نگرانی-ولی اگه اتفاقی که امروز افتاد بیافته چی؟
شهروین-باید با این چیزا کنار بیاین و عادت کنین.
متوجه آرمیس شدم که باترس محکم دست نیاسان رو گرفت.آبدیس هم دست کمی از آرمیس نداشت و رنگش پریده بود.
کم کم همه رفتیم بخوابیم.
هوا برعکس دیشب گرم بود.
لباسم رو با یه تاپ عوض کردم، موهام رو باز کردم و دراز کشیدم. آرمیس کنار من بود و بعد آبدیس و اخر هم ماهرخ و نیسا کوچولو بودن.
آرمیس-به نظرتون آخرش چی میشه؟
آبدیس به طرف ما چرخید و گفت:-نمیدونم اگه اینجوری پیش بره من یکی که سکته می کنم همه چیز خیلی مرموز شده دیگه...
romangram.com | @romangram_com