#ملورین_پارت_170


آبدیس با صورت متعجب به شهرون زل زده بود که بلاخره ماهرخ با یه ظرف اب جوش اومد.

شهروین ظرف رو گرفت و پوست تومار مانند رو اروم گذاشت توی ظرف...

همه ی ما فقط با تعجب بهش زل زده بودیم، هیچ حرفی رد و بدل نمی شد.

من کنار شهروین نشسته بودم و

آرمیس کنار من، بعدش نیاسان، شایان، وهرام و آبدیس...

همه به صورت دایره وار نشسته بودیم.ماهرخ هم ایستاده بود چون مدام به قابلمه غذا که روی پیک نیک کوچیک بود سر می زد.

شهروین بعد از چند دقیقه پوست رو از آب بیرون کشید.

دستم رو جلو بردم و لمسش کردم.

نرم شده بود و دیگه تا بهش دست می زدی پودر نمی شد.

آرمیس-نگفتین این چیه دیگه...

شهروین-یه چیز خیلی مهم...این یه توماره که با پوست حیوانات درست شده اما به مرور زمان درحال پودر شدن بود.

نیم نگاهی به من انداخت و گفت:-بیا تو چادر... ای رو گفت ، بلند شد و به سمت چادر خودش رفت.

بلند شدم برم که صدای ارمیس متوقفم کرد.

آرمیس-چی توی اونه که ما نباید ببینیم.

برگشتم و خواستم توضیح بدم که نیاسان پیش قدم شد.

نیاسان-مطمعن باش چیزیه که اگه ما بدونیم مشکل بزرگی پیش میاد وگرنه شهروین به همه می گفت...

نگاهم به شایان افتاد که با ابرو های بهم گره خورده به درخت سمت چپی زل زده بود.

شونه ای بالا انداختم و به سمت چادر رفتم.

شهروین به آرومی تومار رو باز کرد.

نگاهی به داخلش انداخت و شروع کرد به خوندن...

romangram.com | @romangram_com