#ملورین_پارت_169
توی آینه چهره خودم رو که دیدم وحشت کردم.
رنگم پریده بود. دستام می لرزید.
ماشین متوقف شد و شهروین پیاده شد.
تازه به خودم اومدم. رفت توی سوپر مارکت اون طرف خیابون و بعد از چند دقیقه با یه پاکت بیروناومد و مستقیم به سمت در طرف من اومد.
در رو باز کرد و از توی پاکت یه آبمیوه در آورد و نی آبمیوه رو توش زد و به سمت من گرفت. تموم این کار ها رو بدون هیچ حرفی انجام داد.
با دست های لرزون ازش گرفتم و یکم ازش خوردم.
حالم یکم بهتر شده بود.
شهروین سوار ماشین شد و راه افتاد.
رو بهش کردم.
-توام دیدیش؟
شهروین-اره...آبمیوتو بخور.
یکم دیگه ازش خوردم و گذاشتمش روی داشبرد...
روبه روی چادر ها نشسته بودیم و اون پوست عجیب غریب توی دست شهروین بود، هوا داشت رو به تاریکی می رفت.
شهروین رو به ماهرخ کرد و گفت:-آب جوش داریم؟
ماهرخ-اره یکم هست.
شهروین-یه ظرف آب جوش بهم بدین لطفا.
ماهرخ به سمت یکی از چادر ها رفت.
آبدیس که اونطرف شهروین نشسته بود کنجکاویش باز گل کرد و دستش رو گذاشت رو پوست و خواست فشارش بده که شهروین سرش داد زد.
شهروین-چیکار می کنی احمق
این رو گفت و پوست رو به طرف دیگه کشید.
romangram.com | @romangram_com