#ملورین_پارت_166


درش رو باز کردم و تاریخ تولدم رو مثل دفعه ی قبل زدم.

در باز شد.

هرچی گشتم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.

خواستم بلند شم و برم بقیه ی اتاق رو بگردم که چیزی توجهم رو جلب کرد.

درست طبقه ی پایین گاوصندوق روی دیواره فلزی یه لکه ی آبی رنگ بود، شاید اندازه یه نخود...

روش دست کشیدم.

برجسته بود.

نور کم بود و نمیتونستم خوب ببینمش...

خم شدم و با گوشیم نور انداختم.

یه چیزی خیلی ریز روش نوشته شده بود.

نمیتونستم بخونمش، فکری به سرم زد .دوربین گوشیم رو آوردم و با فلشش نور انداختم.

یکم زوم کردم.

-ملورین...وای خدا این که اسم خودمه .

دوباره دستم رو روش کشیدم مثل یه دکمه بود.دکمه رو فشار دادم که صدای جیر جیری باعث شد سرم رو بچرخونم.

با چشم های گشاد شده به کنار تخت زل زدم و با ناباوری بلند شهروین رو صدا زدم.

-شهروین...شهروین

تو عرض چند ثانیه خودش رو به اتاق پدر بزرگ رسوند.

اونم مثل من متعجب به کنار تخت زل زده بود.

درست سمت چپ تخت کاغذ دیواری آبی شکافته شده بود و مثل یه در کشویی کنار رفته بود.

ترسیده بودم، ناخودآگاه دست شهروین رو گرفتم.

romangram.com | @romangram_com