#ملورین_پارت_167
با تعجب بهم زل زد که متوجه رفتارم شدم و فورا دستش رو ولی کردم. ولی این بار خودش دستم رو گرفت و به سمت در کشویی رفتیم.
یه راهروی خیلی باریک و تاریک پشت در منتظرمون بود.
شهروین باید سرش رو خم می کرد که به سقف نخوره...راهرو خیلی باریک بود و فقط یه نفر توش جا می گرفت پس من پشت شهروین راه افتادم.
چهار پنج متر راهرو بود که توش تاریک بود و مجبور شدم نور گوشیمو بندازم.
ته راهرو بسته بود.
با تعجب به دیوار خالی نگاه کردم.
-عجیبه چرا یه راهروی خالی درست کردن؟
شهروین دست من رو ول کرد و دستش رو روی دیوار رو به رو کشید.دیوار ها از سنگ بودن...
شهروین-این یه راهروی خالی نیست.
شهروین دستش رو روی دیوار ها می کشید و با دقت به همه چیز نگاه می کرد.
دستش جایی روی دیوار متوقف شد.
یه دایره به اندازه ی کف دست رو دیوار برجسته شد.
شهروین لبخندی زد و چرخوندش...
یه صدا از پشت سرمون اومد.
برگشتم.
روی یه دیوار یه طاقچه ی کوچیک ایجاد شده بود که توش یه چیزی به چشم میخورد.
جلو رفتم و برداشتمش مثل پوست یه حیوون بود که لوله شده بود. یکم فشارش دادم صدایی داد و خواست خورد بشه که شهروین فورا از دستم گرفتش...
شهروین-چیکار میکنی الان از بین میبریش...
از راهرو بیرون اومدیم.
دوباره به سمت گاو صندوق رفتم و همون دکمه ی کوچیک رو فشردم که دیوار سرجاش برگشت.
romangram.com | @romangram_com