#ملورین_پارت_165
شهروین با خنده:-عادت داری پسر مردم رو یواشکی دید بزنی؟
دستام رو روی سینم قفل کردم و گفتم:-نخیرم من به تو نگاه نمی کردم.
بلند تر خندید و آروم جلو تر رفت.
به جلوم نگاه کردم.
به شهر رسیده بودیم و پشت انبوه ماشین ها توی ترافیک بودیم.
بلاخره رسیدیم ویلا...
از ماشین پیاده شدم و کلید رو توی قفل در چرخوندم.
با دیدن وضعیت حیاط از ترس به خودم لرزیدم.
بازوهام رو توی بغلم گرفتم و با ترس و بغضی که توی گلوم نشسته بود یک قدم جلو رفتم.
بعضی از درخت ها شکسته بود و روی زمین افتاده بود.
گل های باغچه از ریشه در اومده بودن و توی حیاط پراکنده بودن.
هنوز سبز بودن معلوم بود تازه این بلا سرشون اومده...
شهروین جلو اومد و با اخم به حیاط نگاه کرد.
شهروین-بهتره زودتر کارمون رو انجام بدیم و بریم.
سرم رو تکون دادم وجلو رفتم.
در ورودی رو باز کردم برعکی حیاط خبری از خراب شدن وسایل نبود.
با شهروین از پله ها بالا رفتیم.
-تو کتابخونه رو بگرد منم میرم اتاق پدربزرگ رو می گردم.
سرش رو تکون داد و به طرف کتابخونه رفت.
در اتاق پدر بزرگ رو باز کردم و مستقیم به سمت کمدی که گاوصندوق توش بود رفتم.
romangram.com | @romangram_com