#ملورین_پارت_161
لای چشمام رو باز کردم.جلوی چادر ها بودیم.
شهروین دستم رو هنوز توی دستش گرفته بود.
من رو به سمت چادر خودش کشید.
با تعجب فقط دنبالش می رفتم.
زیپ چادر رو کشید و مطمعن شد که کسی اطراف چادر نباشه...
نشست و خواست روبه روش بشینم.
برای گفتن حرفش دودل بود.به چشمام زل زده بود و معذبم می کرد.
عصبی دستی توی موهاش کشید و بلاخره سکوت رو شکست.
شهروین-ببین ملورین این چیزایی رو که میگم نباید هیچکس بفهمه وگرنه جونت به خطر میافته...ما نمیتونیم به هیچکس اعتماد کنیم برای همین آوردمت اینجا.
با نگرانی بهش زل زدم.
-چی شده شهروین؟خواهش می کنم بگو
شهروین-راستش تو یه نیروی خارق العاده داری، نمیدونم شاید چون اون ویلا مال تو بوده از همون اول که ساخته شده...
با چشم های گشاد شده بهش زل زدم.
-چطور ممکنه اون ویلا مال پدر، پدربزرگم بوده که هدیه داده به مادربزرگ و پدر بزرگم و حالا به دست من رسیده.
شهروین-باید برگردیم ویلا مطمعنم تو ویلا میتونیم یه چیزی پیدا کنیم.
-منظورت از اون نیرو چی بود؟
-تو میتونی نیروهای شیطانی رو ببینی و تشخیص بدی این خیلی جالبه چون اونا دیده نمیشن،وجود تو برای اونا فوق العاده خطرناکه اگه بدونن این نیرو رو داری زنده نمیذارنت.اگه نیروت رو تقویت کنی حتی میتونی همشون رو نابود کنی اما خیلی سخته تمرکز زیاد و انرژی فوق العاده میخواد.
فقط با تعجب و ترس بهش زل زده بودم که حس کردم سایه ای پشت چادره...
شهروین هم متوجش شد و آروم از لای درز کوچیک پنجره چادر نگاه انداخت و با اخم غلیظی زیپ چادر رو کشید و با عصبانیت بیرون رفت.
شایان اونطرف کنار درخت پشت چادر ایستاده بود.
romangram.com | @romangram_com