#ملورین_پارت_162


شهروین داشت به سرعت و باعصبانی نزدیکش می شد، خیلی عصبی بود پش سرش راه افتادم.

با عصبانیت یقه ی لباس شایان رو گرفت و به درخت چسبوندش...

از لای دندونای قفل شدش غرید:-چرا فال گوش واستاده بودی ؟ بلند گفت:-هان؟

شایان با اخم دست شهروین رو به زور از لباسش جدا کرد.

شایان-به تو هیچ ربطی نداره

شهروین عصبی گفت:-اگه فقط یک کلمه راجب چیزایی که شنیدی به کسی بگی درجا میکشمت فهمیدی؟

شایان-برو بابا

این رو گفت و از ما دور شد.

شهروین مشتش رو محکم به درخت کوبید.

شهروین-لعنتی خیلی بد شد.

با تعجب بهش زل زده بودم.

این کوه غرور به خاطر من فقط اینقدر عصبانی بود؟

پوفی کشیدم.

شایان به سمت جلوی چادر ها رفت.

همه رو صدا زد و خواست بیان روی فرش حصیریه جلوی چادر بشینن...

همه جمع شدن جز شایان ک معلوم نبود کجاست.

شهروین-من و ملورین باید برای یه کاری برگردیم ویلا ولی اومدن شما خطرناکه،فعلا اینجا از همه جا براتون امن تره ، ما حداقل تا صبح برمی گردیم.

وهرام-پس زنگ میزنم یکی از ماشین ها رو بیارن.

با تعجب به وهرام نگاه کردم.

-مگه ماشین ها کجان؟

romangram.com | @romangram_com