#ملورین_پارت_160
سرش رو چرخوند، نگام کرد و دستم رو محکم تر توی دستش گرفت.
حالا وقت لجبازی و یه دنده بودن نبود باید با این کوه غرور می ساختم.
دوباره حس کرد چیزی از پشت سرمون دوید این دفعه خیلی بهتر حسش کردم به سرعت سرم رو چرخوندم.
چیزی نبود!
با صدایی لرزون آروم در گوش شهروین گفتم-توام دیدیشون؟
یهو ایستاد و با تعجب به من زل زد.
شهروین-نه تو چطور میتونی ببینی؟
نیاسان جلو اومد و با تعجب گفت:-نمیخوای بگی که میتونی ارواح صدا دار شیطانی رو ببینی؟
شهروین بازوهام رو گرفت و گفت-اونا چه شکلی بودن؟
-مثل یه دوده ی سیاه هستن که به شکل آدم در اومدن اونا خیلی سریع میدون...من ...من یه بار دیگه هم دیدمشون...
شهروین با چشم های گشاد شده گفت:-درسته...کاملا درسته کجا دیدیشون؟
سرم رو چرخوندم و به آرمیس نگاه کردم و دوباره توی چشم های شهروین زل زدم.
شهروین-نه تا وقتی که توضیح بدی خیلی دیر میشه ...بعد رو به همه کرد و ادامه داد:-باید برگردیم به چادر ...
این رو گفت و دستم رو کشید با قدم های بلند و تند جلو می رفت.
بین راه همش اون موجودات رو می دیدم که می دویدن...
توی همه جای جنگل بودن.
از ترس عرق سرد روی صورتم نشسته بود و نفس نفس میزدم که شهروین اروم در گوشم گفت:-چشماتو ببند تا نبینیشون...
بهش نگاه کردم لبخند اطمینان بخشی زد ...تا حالا لبخندش رو ندیده بودم.
چشمام رو بستم.
چشمام بسته بود و با کمک شهروین حرکت می کردم که ایستاد و دستم رو فشرد.
romangram.com | @romangram_com