#ملورین_پارت_159
یه زن قد بلند با شنلی سیاه رنگ از پشت گلوی آرمیس رو گرفته بود داشت خفش می کرد.
نگاهم به پاهای زن افتاد.
پاهاش سُم اسب بود!خدای من جن!
نیاسان وحشت زده خنجر رو توی قلب اون موجود لعنتی فرو کرد.
من و بقیه مثل آدم های مسخ شده به خفه شدن ارمیس زل زده بودیم انگار از ترس سرجامون میخ کوب شده بودیم که تو یه حرکت نیاسان خنجرش رو توی قلب اون موجود لعنتی فرو کرد.
اون موجود شنل دار با جیغ خش داری روی زمین افتاد.
با این اتفاق تازه به خودم اومدم و به سمت آرمیس که وحشت زده روی زمین نشسته بود و گلوش رو گرفته بود دویدم. با این حرکت من بقیه هم به خودشون اومدن و به سمت آرمیس اومدن.
خوشبختانه حالش خوب بود همش رو مدیون حرکت سریع نیاسان بودیم.
به جایی که چند لحظه ی پیش اون موجود افتاده بود نگاه کردم.
خدای من چیزی نبود!هیچ اثری از اون لعنتی نبود.
شهروین-زودباشین خودتونو جمع و جور کنین باید راه بیافتیم ایستادنمون یه جا ممکنه خیلی خطرناک باشه...
با حرف شهروین ارمیس از روی زمین بلند شد و با کمک نیاسان خاک روی لباسش رو تکوند ولی همش توی فکر بود و رنگش پریده بود.
شهروین محکم دستم رو گرفته بود و دنبال خودش می کشید.
خنجر رو محکم تر توی دستم گرفتم، از ترس پاهام می لرزید و راه رفتنم کند شده بود.
نگاه گذرایی به شایان انداختم.هنوز عصبانی بود ابروهاش توی هم گره خورده بود.
آسمون تیره شد ابرها جلوی خورشید رو گرفتن و نور دلنشینش رو پشت قلب تیره و تارشون مخفی کردن، باد به شدت می وزید وبه تن خسته درخت های پیر شلاق می زد و گه گاهی انگار دلش می سوخت و به آرومی نوازششون می کرد.
هوای جنگل به شدت سنگین بود و باعث می شد ترس بیشتر و بیشتر توی دلمون رخنه کنه...
احساس کردم کسی از سمت راستم که کسی نبود به سرعت دوید.
سرم رو چرخوندم کسی نبود ولی مطمعن بودم اون خیال نبود.
باترس خیلی غریزی خودم رو بیشتر به شهروین نزدیک کردم.
romangram.com | @romangram_com