#ملورین_پارت_158
نیاسان فورا دست آرمیس رو توی دستش گرفت، تکلیف آبدیس و وهرام هم که روشن بود.
گیج بین شایان و شهروین ایستاده بودم که شایان جلو اومد و خواست دستم رو بگیره که شهروین با اخم غلیظی روی صورتش خودنمایی می کرد، که فورا دستم رو گرفت.
از حرکتش جا خوردم، دستم رو محکم گرفته بود و می فشرد از درد دستم رو تکون دادم که دستش یکم شل شد.
شهروین-ما سه تا هم باهم یه گروه میشیم.
شایان از عصبانیت سرخ شده بود کارد می زدی خونش در نمی اومد ولی نمیدونم چرا دوست نداشتم اون دستمو بگیره...
عجیب بود ولی کنار این کوه غرور(شهروین)احساس آرامش می کردم.
شهروین طبق معمول جلوتر از همه در کوچیک چوبی رو باز کرد و همینجوری که دستم رو گرفته بود بیرون رفت.
اول من و شایان و شهروین شروع به حرکت کردیم و پشت سرمون بقیه می اومدن.
صدای جیغ ترسناک و بلندی باعث شد متوقف بشیم.
جیغ هر دو ثانیه قطع می شد و بعد از چند ثانیه دوباره شروع می شد اما انگار صدای جیغ دیگه ای هم هربار باهاش قاطی می شد.
خنجر رو محکم توی دستم گرفته بودم اما دستام می لرزید.
دو قلوها رنگشون پریده بود و اونا هم حال بهتری نداشتن.
وهرام و شایان هم زیاد خوب نبودن اما سعی می کردن ترسشون رو بروز ندن.
شهروین بلاخره عصبانی شد و با صدای بلند فریاد زد:-لعنتی ها خودتون رو نشون بدین ما از این بچه بازی ها نمی ترسیم.
با گفتن این جمله ی شهروین دقایق کوتاهی صدای جیغ ها متوقف شد.
ناگهان!
صدای جیغ آشنایی توی گوشم پیچید.
سرم رو چرخوندم.
آرمیس و نیاسان از همه عقب تر بودن.
با چشم های گشاد شده و ترسیده به آرمیس زل زدم!
romangram.com | @romangram_com