#ملورین_پارت_16


گوشام رو گرفتم.

لبه ی استخر نشستم و پاهامو توی استخر خالی آویزون کردم.

صدای فریاد مادرم توی سرم اکو شد.«ملورین بیا کنار اونجا خطرناکه»

پشت سرم رو نگاه کردم.

مادر نبود.

صدای خنده های آرمیس و آبدیس رو از پشت سرم شنیدم.

نباید میذاشتم من رو تو این حال ببینن.می خواستم بهشون خوش بگذره.

اشک هام رو سریع پاک کردم و بلند شدم و با دستم لباسم رو تکوندم.

آرمیس جلو اومد و با خوشحالی رو به من کرد.

آرمیس-ملورین٬ این عالیه این استخر رو باید پر آب کنیم.

لبخندی به ذوقش زدم.

_آره به ماهرخ میگم یه کاریش بکنه.

با دیدن آبدیس که به طرف در پشت ویلا که به ساحل می خورد نگاه می کرد بلند گفتم.

-هرکی دیر تر برسه زیر ماسه ها دفن میشه.

بهم نگاه کردیم و همزمان به سمت در دویدیم.

آبدیس از ما دوتا دیرتر رسید.

من و آرمیس بلند زدیم زیرخنده و دستامون رو به هم زدیم.

در رو باز کردم و به سمت دریا دویدم.

عاشق دریا بودم. انقد توی آب جلو رفتم که آب تا گلوم رسید.

خواستم سربه سرشون بذارم.

romangram.com | @romangram_com