#ملورین_پارت_15


اخرین باز که این ویلا رو دیدم۱۰سالم بود و حالا ۹سال از اون روز می گذشت.

ماشین رو نگهداشتم و پیاده شدیم.

به بوته های گل که تا جلوی در خونه می رفت نگاه کردم. بوته های زر سفیدی که مادرم عاشقشون بود.

بوته های سبز به سه تا پله ی سراسری می رسیدند و بعدش در ورودی که کرم قهوه ای بود.

به سمت چپم نگاه کردم.

چند درخت سیب٬ گلابی و گیلاس ...

سمت چپ هم پر از درخت بود که هیچ وقت اجازه ی ورود به اون قسمت رو پدربزرگ به کسی نمی داد.

آبدیس ذوق زده به سمت درختای میوه رفت.

آبدیس-وای خدا چقد خوشگله...نفس عمیقی کشید و رو به من کرد و ادامه داد-با تعریفای تو که گفتی اصلا اینجا نمیاین فکر کردم متروکه شده.

آرمیس کنار بوته گل نشست. یه گل کوچیک که هنوز غنچه بود رو کند و بو کرد.

یک قدم جلو رفتم.خاطراتم یکی یکی زنده می شدند.

راه پشت ویلا رو که از سمت راست ویلا باید از بین درخت ها رد می شدی رو گرفتم و رفتم جلو.

بدون هیچ حرفی جلو می رفتم.

با به یاد آوردن خاطراتم قطره های اشکم یکی یکی راه خودشون رو پیدا می کردند و از چشمم بیرون می چکیدند.

اصلا متوجه ی اطرافم نبودم و فقط جلو می رفتم.

پشت ویلا رسیدم.

اون استخر بزرگ و آبی هنوز هم خودنمایی می کرد.

یادمه روز مهمونی با سپهر(پسر عموم که۸سالش بود)دور حوض بازی می کردیم.

دور حوض می دویدیم و می خندیدم.

صدای خنده هامون توی سرم پیچید.

romangram.com | @romangram_com