#ملورین_پارت_14


آرمیس-اره اره راست میگه..

ماهرخ به شوخی های ما فقط لبخند می زد.

کل راه به مسخره بازی های ما سه نفر گذشت.

ماشین رو جلوی در ویلا نگه داشتم و خواستم پیاده بشم که ماهرخ اشاره کرد بشینم.

پیاده شد و به طرف در ویلا رفت. زنگ کنار در رو زد.

متعجب نگاهش می کردم.

آرمیس-ملورین مگه نگفته بودی کسی تو ویلا نیست.

-خودمم نمیدونم.

دوباره به روبه رو نگاه کردم.

یه پیرمرد در رو باز کرد. ماهرخ یه چیزایی بهش گفت و اومد سمت ماشین.

پیرمرد داشت در رو باز می کرد.

ماهرخ توی ماشین نشست.

با تعجب بهش نگاه کردم.

-ماهرخ اون کی بود؟

لبخند تلخی زد.

ماهرخ_مادرت عاشق این ویلا بود. دلم نیومد به حال خودش رهاش کنم.برای همین یکی از فامیل های دورم که زیاد اوضاع مالی خوبی نداشت و دنبال خونه بود گفتم می تونه توخونه سرایداری ویلا زندگی کنه به شرطی که حواسش به ویلا باشه و یه جورایی باغبون ویلا وسریدار باشه.

پیرمرد در رو باز کرده بود.

دیگه لازم ندونستم ماهرخ رو سوال پیچ کنم درواقع این کارش به نفع خودم بود.

ماشین رو به داخل هدایت کردم.

همه سکوت کرده بودیم.

romangram.com | @romangram_com