#ملورین_پارت_13
لبخندی به این مهربونی خواهرانش زدم.
موهام رو بستم.
یه تونیک بلند که مثل مانتو بود با یه ساپورت پوشیدم. شالم رو روی سرم انداختم . پشت فرمون میخواستم بشینم و با مانتو سختم بود.
چمدونم رو توی دستم گرفتم و از پله ها پایین رفتم. ماهرخ داشت به یک سبد بزرگ از آشپزخونه بیرون می اومد و یک ساک کوچیک هم توی دست دیگش بود. به سمت پارکینگ رفتیم. سوار ماشین شدم در رو با ریموت باز کردم و از پارکینگ خارج شدیم.
یکم بعد جلوی خونه ی خاله مرجانه نگه داشتم.
خونشون چند کوچه بیشتر با ما فاصله نداشت.
یه تک زدم که آرمیس و آبدیس بیان پایین.
با دستم روی فرمون ضرب گرفته بود.
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم وبه صفحه گوشی نگاه کردم.
آقای محمدی د بود. پسر دوست قدیمی بابا٬ از وقتی بابا مرده بود. اون کارهای شرکت رو می کرد.
جوابش رو دادم.یه گزارش از کارشون داد و قطع کرد.
آبدیس و آرمیس هم بیرون اومدندو چمدونشون رو تو صندوق گذاشتندو در عقب رو باز کردند و نشستند.
باسرعت بین ماشین ها می روندم و سبقت می گرفتم.
صدای اهنگ زیاد بود.
از آینه به عقب نگاه کردم و بلند زدم زیر خنده؛
آبدیس مسخره بازی در می آورد و برای بچه ای که تو ماشین بغلی بود شکلک در می آورد.
زبونش رو بیرون آورده بود و چشماش رو گشاد کرده بود.
از چیزی که توی ذهنم اومد بلند تر زدم زیر خنده؛
-آبدیس شبیه عقب افتاده هایی
و بلند تر خندیدم. آرمیس خنده کنان سرشو تند تند تکون داد.
romangram.com | @romangram_com