#ملورین_پارت_12


فکر کردم همه خوابیدن. ولی وقتی دیدم ماهرخ وحشت زده بهشون نگاه می کنه و زد زیر گریه ٬ منم شروع کردم به گریه کردن٬روی زمین نشستم و با دست ها کوچیکم مادرم رو تکون می دادم و ازش میخواستم بلند شه. با این که بچه بودم بازم این غم بزرگ اون روزا افسردم کرده بود هر روز گریه می کردم.

ماهرخ می گفت زنگ زده بود به پلیس و بعد از تحقیق معلوم شده بود علت مرگ همشون گاز گرفتگی بوده.

ولی عجیب این بود که ماهرخ می گفت هیچ بوی گازی توی ویلا نبوده.

خیلی سخت بود٬ وحشتناک و سخت . یه بچه ی ۶ساله بودم که هیچکس جز خدمتکار خونشون رو نداشت.یه دختر بچه تنها با یه غم بزرگ.

وقتی میخواستن ببرنم یتیم خونه٬ ماهرخ با استفاده از ثروتم یه جوری قانعشون کرده که خودش بزرگم کنه.

قاب عکس پدر و مادرم رو به سینم فشردم.

دستی روی صورتم که از اشک خیس بود کشیدم.

اشک هام که روی عکس عزیزام ریخته بود رو با آستینم پاک کردم و بوسیدمشون.

من پدر و مادری نداشتم. پدرو مادر من یه قاب عکس بود که همه جا همراهم بود.

دوباره قاب عکس رو بوسیدم و توی چمدون گذاشتمش و در چمدون رو بستم.

رفتم حموم و یه دوش سریع گرفتم.

از حموم بیرون اومدم و جلوی آینه نشستم.

و مشغول خشک کردن موهام با سشوار شدم.

با صدای آهنگ پلنگ صورتی ٬ لبخندی به لب هام آورد و گوشیم رو از جلوی آینه برداشتم.

عاشق اهنگ پلنگ صورتی بودم. با خنده تماس رو وصل کردم.

صدای آرمیس توی گوشی پیچید.

آرمیس-سلام خواهری ما آماده ایم کجایی؟

-سلام عزیزم دارم اماده میشم الان میام.

-باشه پس برو فعلا.

-فعلا.

romangram.com | @romangram_com