#ملورین_پارت_11
آرمیس- چی شد؟چرا ناراحتی
بهش نیم نگاهی انداختم و با چهره ای عبوص به روبه روم زل زدم.
آبدیس از سرویس بیرون اومد و با دیدنم با خوشحالی دوید و کنارم روی تخت نشست ولی با دیدن چهره ی اخموم روی تخت ولو شد.
آرمیس- خوب بگو چی شد حداقل.
نیم نگاهی به چهره های ناامیدشون انداختم و با خوشحالی بلند شدم و دستام رو محکم بهم کوبیدم.
-ماهرخ بهم کیلد ویلا رو میده.
آبدیس به سمتم حمله ور شد.
آبدیس-بیشعور ٬ فکر کردم قبول نکرده.
دوتاییشون به جونم افتادن و تا جایی که می تونستن قلقلکم دادن.
دیگه نقطه ضعفم رو می دونستن.
بلاخره جمع کردن وسایلم تموم شد.
بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
آرمیس و آبدیس رفته بودن خونشون تا وسایلشون رو آماده کنن.
موهام رو باز کردم و روی شونه هام ریختم و آروم سرم رو تکون دادم.
چشمم به قاب عکس روی میز کنار تختم افتاد.
چمدونم رو برداشتم و به سختی روی تخت گذاشتمش.
روی تخت نشستم ٬ قاب عکس رو توی دستم گرفتم. چشم هام رو به زن و مرد توی عکس که لبخند می زدن دوختم. لبخند تخلی زدم قطره اشک مزاحمی که آروم از روی گونم سرمی خورد٬با پشت دستم پاک کردم.
دوباره همه چیز داشت جلوی چشمام جون می گرفت.
هیچ وقت اون روز نحس رو یادم نمیره.
یادمه همه ی اقوام ویلا جمع شده بودن صدای شادی و خنده کل ویلا رو پرکرده بود. پدربزرگ یه مهمونی بزرگ گرفته بود . خودم زیاد به یاد نداشتم چون کوچیک بودم فقط مهمونی رو یادم بود ولی ماهرخ می گفت٬ اون روز من خیلی بی قراری و گریه می کردم و به خواسته ی مادرم ماهرخ من رو میبره پارک تا شاید آروم بشم. اون موقع من فقط ۶سالم بود یه دختر بچه کوچیک که عزیز دل کل خانواده بزرگ پدربزرگ بود. یادم میاد با ماهرخ از بیرون اومدیم.
romangram.com | @romangram_com