#ملورین_پارت_151


قرار شد من و دوقلو ها با ماهرخ با ماشین من بریم و پسرا هم با ماشین شایان...

وسایل رو به سختی توی صندوق و باربند ماشین ها جا دادیم.

آرمیس که جلو نشسته بود صدای ضبط رو زیاد کرد و با آبدیس شروع به همخونی با خواننده کردن.

راستی کی برای نیسا لباس خریدن که من ندیدم.

صدای ضبط رو کم کردم و سرعتم رو بیشتر کردم که به ماشین شایان برسم.

-راستی آرمیس کی برای نیسا لباس خریدین؟

آرمیس با لبخند مهربونی که رو لبش بود:-دیشب شهروین براش خریده ...وای ملورین نمیدونی با چه ذوق و شوقی دوتا بسته پر لباس های مختلف رو آورد توی اتاق و همه رو تل کرد و چید.

آبدیس-فکر کنم خیلی بهش علاقه داره...

ماهرخ-همینطوره من امروز پایین پله ها ایستاده بودم دیدم چجوری توی بغلش میچرخوندش...

بدنش رو از صندلی عقب کش داد و دوباره صدای ضبط رو زیاد کرد.

تقریبا یک ساعت بعد دقیقا همون جایی بودیم که اومده بودیم دنبال نیسا...

هوا ابری بود و باد عصبانیتش رو با وزیدن لای درخت های تنومند و درآوردن صدای هوهوی ترسناکش به رخ همه می کشید.

در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.

باد شدیدی اومد ،شالم از روی سرم لیز خورد و روی زمین افتاد.خم کردم که برش دارم ولی دستی پیش قدم شد و از روی زمین برداشتش...سرم رو بالا گرفتم، دوباره شایان بود.

هروقت می دیدمش عصبی می شدم.

جنگل واقعا خلوت بود پس شالم پ تا کردم و توی کولم گذاشتم که اذیتم نکنه...

نیسا به طرف ما دوید اول فکر کردم میره پیش آرمیس ولی در کمال تعجب اومد و دست من رو گرفت.گونش رو بوسیدم و یکم از وسایل رو برداشتم.

دنبال شهروین می رفتیم، از لا به لای درخت ها که رد می شدیم احساس کردم کسی دنبالمون میاد ولی هر وقت که بر می گشتم اثری از کسی نبود.

صدای پا رو دیگه به وضوح احساس می کردم.

سرم رو باترس ولی به شدت چرخوندم، با چیزی که دیدم شُکه شدم.

romangram.com | @romangram_com