#ملورین_پارت_152


یه سایه پشت درخت مخفی شد.

ترسیده بودم و چاره ای نداشتم،از همه جلو زدم و درحالی که دست نیسا توی دستام بود خودم رو به شهروین رسوندم.

به آورمی آستین لباسش رو گرفتم و کشیدم، با اخم بهم نگاه کرد.

سرم رو نزدیک گوشش کردم.

-یه نفر داره دنبالمون میاد.

شهروین متوقف شد زیر لب ولی جوری که همه بشنون گفت:-همتون آماده باشین.

میدونستم میخواست بدویم ولی با این وسایل توی دستمون واقعا سخت بود.

بدون هیچ مکثی درحالی که تو یه دستش سبد بزرگی و روی دوشش یه کوله بود نیسا رو از زمین بلند کرد و به سینش فشرد.

شهروین-حالا...

هممون شروع کردیم به دویدن،شهروین از لابه لای درخت ها می دوید و ماهم پشت سرش بودیم.

یه لحضه سرم رو چرخوندم،فقط یه سایه ی سیاه با چشم های سرخ دیدم که دنبالمون می دوید.

ترس توی دلم چندین برابر شد و تند تر دویدم.

نفس نفس می زدم و به سختی می دویدم، سرم رو چرخوندم دیگه کسی نبود.

با اخرین توانم بلند گفتم:-بسه دیگه کسی نیست.

شهروین ایستاد.

به اطراف نگاه کردم، وسط جنگل بودیم و درخت های تنومند اجازه ی نفوذ به نور رو نمی دادن.

شهروین-همینجا خوبه...

هنوز نفس نفس می زدم انقد ترسیده بودم که هروقت اون چهره ی منحوس یادم می اومد محکم چشمام رو روی هم میفشردم.

شهروین و پسرا شروع کردن به درست کردن چادر ها و بلاخره چهار چادر آماده شد ولی یکی از بقیه کوچیک تر بود. شهروین خیلی راحت وسایلش رو برداشت و توی چادر کوچیک تر انداخت.

شهروین-اینجا مال منه

romangram.com | @romangram_com