#ملورین_پارت_150


ماهرخ رو به وهرام کرد:-دوتا چادر بزرگ بوده قبلا باید برم انبار و پیداشون کنم.

وهرام:-خوبه ما هم سه تا داریم تو ویلا میرم بیارمشون.

وهرام از خونه بیرون رفت و ماهرخ هم رفت که چادر ها رو پیدا کنه...

باید وسایلم رو اماده می کردم ، یه ماه توی جنگل واقعا سخت بود . سعی کردم وسایل زیادی برندارم ولی به هرحال کوله ی بزرگم پر شد و زیپش رو به زور بستم.

در اتاق رو که باز کردم همزمان با من در اتاق روبه رویی هم باز شد و نیاسان درحالی که دست نیسا رو گرفته بود با آرمیس بیرون اومد.

نیسا دیگه مثل قبل متعجب نبود انگار هیچ چیز براش تازگی نداشت.

دست نیاسان رو ول کرد و با سمت من اومد روی زانوهام نشستم تا هم قدش بشم .

-سلام نیسا کوچولو

-سلام خاله جون صبح بخیر...این رو گفت و آروم گونم رو بوسید.

منم گونش رو بوسیدم و لپش رو کشیدم.

-وروجک خوب بلدی دل همه رو به دست بیاری

نیاسان بلند خندید و گفت:-این فسقلی خیلی با سیاسته...

به دقت به نیسا نگاه کردم. یه تاپ و شلوارک صورتی تنش کرده بودن و موهاش رو آرمیس خرگوشی بسته بود.ایت دختر کوچولو واقعا دوستداشتنی بود.

با دویدن نیسا به ته سالن ما هم سرمون رو چرخوندیم.

شهروین از اتاقش بیرون اومده بود و یه ساک دستی کوچیک هم دستش بود.

نیسا خودش رو توی بغل شهروین انداخت و گفت:-کجا بودی شهروین؟من دلم خیلی برات تنگ شده بود داداشی...

شهروین لبخندی زد و وسایلش رو روی زمین انداخت.

نیسا رو محکم به سینش فشرد بعد تو یه حرکت بلندش کرد ،بالای سرش گرفتش و شروع کرد به چرخیدن...

خنده های بلند نیسا و شهروین توی کل ویلا پیچیده بود.

مثل این که این دختربچه تنها کسی بود که میتونست لبخند رو روی لبای شهروین بیاره.

romangram.com | @romangram_com