#ملورین_پارت_136
وهرام نگاه موزیانه ای به شایان کرد و گفت:-نذار بگم که همش دپرس بودی چون ...
شایان مثل فنر از جاش پرید و دستش رو روی دهن وهرام گذاشت و با نگرانی گفت:-اصلا من نوکرتم خوبه داداش، بفرما ...یه ماچ گنده از گونه وهرام کرد و گفت:-سرورمایی...
وهرام به سختی شایان رو از خودش جدا کرد زد زیرخنده...با این حرکت وهرام من و آبدیس هم پقی زدیم زیر خنده.
رو به وهرام که حالا بلند شده بود بره بخوابه کردم و گفتم:-خوب حالا بقیه ی جملتو بگو
وهرام-وقتی که ما سه ماه رفتیم شیراز این شایان...
شایان-بسه بسه داداش ...دست آبدیس رو گرفت و توی دست وهرام گذاشت و ادامه داد:برین بخوابین دو کبوتر عشق...
وهرام بلند خندید ولی آبدیس بازم سرخ شد.
منم مثل ادم های مسخ شده بهشون خیره شده بودم.
انقد این چند وقت توی افکار خودم غرق بودم و درگیر بودم حتی نفهمیدم علاقه ی شدیدی بین آبدیس و وهرام شکل گرفته...
میدونستم واقعا هم دیگه رو دوست دارن چون آبدیس دختری نبود که با پسری دوست بشه و کلا تو این فاز ها نبود...مطمعا عاشقش بوده که بهش توجه نشون داده...
با حس سنگینی نگاهی روی خودم سرم رو چرخوندم.
شایان بهم زل زده بود که وقتی بهش نگاه کردم فورا نگاهش رو دزدید.
-چیزی شده؟
با این حرفم توی چشمام خیره شد و هیچی نگفت...
جو سنگینی بود و واقعا داشتم اذیت می شدم ترجیح دادم برم توی اتاقم هرچند خوابم نمی اومد.
بلند شدم.
-من میرم بخوابم.
داشتم از پله ها بالا می رفتم که با صدای شایان ایستادم.
شایان-ملورین.
سرم رو چرخوندم و گفتم :-بله
romangram.com | @romangram_com